girls



 نامه پيرزن به خدا!

يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!..

تاريخ دو شنبه 24 آبان 1395سـاعت 10:27 نويسنده p.f

 

تاريخ دو شنبه 24 آبان 1395سـاعت 10:26 نويسنده p.f

 

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن.
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم.
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… .
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن.
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر.
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو.
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی…
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو… روزی خود میفهمی.
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.
فرزند دلبندم، دوستت دارم.

تاريخ دو شنبه 24 آبان 1395سـاعت 10:23 نويسنده p.f

خری آمد به سوی مادر خویش                       بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش***

برو امشب برایم خواستگاری                                اگر تو بچه ات را دوست داری***

خر مادر بگفتا ای پسر جان                             تو را من دوست دارم بهتر از جان***

ز بین این همه خرهای خوشگل                       یکی را کن نشان چون نیست مشگل***

خرک از شادمانی جفتکی زد                                کمی عرعر نمود و پشتکی زد***

بگفت مادر به قربان نگاهت                                    به قربان دو چشمان سیاهت***

خر همسایه را عاشق شدم من                                به زیبایی نباشد مثل او زن***

بگفت مادربرو پالان به تن کن                          برو اکنون بزرگان را خبر کن***

به آداب و رسومات زمانه                                   شدند داخل به رسم عاقلانه***

دو تا پالان خریدند پای عقدش                               به افسار طلا با پول نقدش***

خریداری نمودند یک طویله                              همانطوری که رسم است در قبیله***

خر عاقد کتاب خود گشایید                             وصال عقد ایشان را نمایید***          

دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟                          به عقد این خر خوشتیپ درآیی؟***

یکی از حاضرین گفتا به خنده                           عروس خانم به گل چیدن برفته***

برای بار سوم خر بپرسید                               که خر خانم سرش یکباره جنبید***

خران عرعرکنان شادی نمودند                            به یونجه کام خود شیرین نمودند***

 

به امید خوشی و شادمانی                                    برای این دو خر در زندگانی***

تاريخ دو شنبه 24 آبان 1395سـاعت 10:18 نويسنده p.f

من یک دخترم

وقتی خسته ام

وقتی کلافه ام

وقتی دلتنگم

بشقاب ها را نـــمی شکنم.

شیشه ها را نـــمی شکنم.

غرورم را نـــمی شکنم

دلت را نـــمی شکنم

در این دلتنگی ها

زورم به تنها چیزی که میرسد

این بغـــض لعنتی ست!لبخند

تاريخ یک شنبه 23 آبان 1395سـاعت 23:26 نويسنده p.f

مــــن دخــــتر شدم...

تا با تــــمام وجودم عاشـق یه نـــفر باشم، فقط یه نفر...

من دخــــتر شدم...

تا با احســاسات قشــنگم آرومــش کنم...

من دخـــــتر شدم...

تا تکــــیه گاه خســــتگی های یه مــــرد باشم...

من دخـــــتر شدم...

تا به یـــه نوزاد زنــــدگی ببخـــــشم...

به ســـلامتی دخــــترای سرزمینــــــم

 

تاريخ یک شنبه 23 آبان 1395سـاعت 23:23 نويسنده p.f

بوسهدختــ ــر باش

بوسهدخترونه نــ ـاز کن

بوسهدخترونه فکــ ــر کن

بوسهدخترونه احســ ــاس کن

بوسهدخترونه استدلــ ــال کن

بوسهدخترونه زندگــ ــی کن

بوسهاما بدون غـم رو به اشتباه تو فرهنگ دخترونه تو جا دادن

عاشـ ــق شو، که زندگــ ــی کنی

یک عمــ ــر، زندگـــ ــی کنی

تاريخ یک شنبه 23 آبان 1395سـاعت 23:13 نويسنده p.f
miss-o